ای پاییز
ای پادشاه فصلها، پاییز! ای که هر گاه بادی از سمت تو بسوی قلب منتظرم می وزد، ناآرام و بی قراردر آسمان برگهای زرد ورنجورت باران بهاری می آفریند.
نمیدانم چرا هرگاه یادی از پاییز در ذهنم شکل می گیرد، بوی تلخ وداع و طعم سرد جدایی بر پیکره ی خسته ام حکمرانی می کند. و خوب نمیدانم چرا همیشه جوجه ها را آخر پاییز می شمارند. شاید که پاسخ نامهربانیها و شاید هم مهربانیها همه را در پاییز به آدم می دهند. شاید اشک های گرم مادر و خستگی های تکراری پدر را در پاییز محاسبه میکنند. و صد البته که پاییز با مهر شروع می شود بی آنکه مهری در بستر سرد و رنگ ورورفته اش از برای قلب های تنها وجود داشته باشد. اما نیک می دانم پاییز فصل حساب است، فصل شمارش برگهای جان داده از درخت است، فصل رویش گل جدایی دردل دختران ایل بر لب چشمه های خشکیده است. ونگاه سرد پاییزی در چهره خزان زده دخترکان ایلی همان قدر سنگینی می کند که باد نامهربان و سرد پاییزی سایه خود را بر ستون های سیاه چادر پهن کرده است.
پاییز این زرین فوم و سرد آهنگین سال، آن که تنها خصم ایل وایلیاتیهاست، آن چنان بر گبه های خسته و بی رمق مادران ایل سنگینی می کند که گویی تمام خاکروبه های سالهای رفته را به دوش کشیده اند و مادر هم بی هیچ چشمداشتی از چشمه های جوشان بهاری به خشکی سنگین سنگ چین های خالی از مشک یوردهای ییلاقش می اندیشد که فقط چند قدم مانده به به چله، بنا به جبر روزگار می بایست آنها را به برفی نامهربان و غریب بسپارد.
ای پادشاه فصلها، ای پاییز، آن هنگام که سایه سنگین تو رابر سیاه چادر ایل می بینم، آن جبین پر چین و چروک، آن آینه روزگار،بی اختیار و ضعیف عرق شرم می ریزد. شرم نه از تو، شرم از آن چارقد مقدس که می بایست به جبر پاییزعمر ازدست رفتهاش، او را به دست سرمای زمان بسپارد و پا در راه پرفراز و نشیب قشلاق بگذارد؛ و چه سخت است ببینی که چگونه ایل سر تعضیم نه،بلکه سر تسلیم در برابر پاییز، پادشاه فصلها پایین می آورد؛ و من که ناظر صحنه های دلخراش نامهربانی های پاییز هستم در حالیکه تنم را به دست بی حرمتی های باد بی شرم پاییزی سپرده ام، روحم را بدست آهنگ وزین و استوار اما غریب آن ایلی سپرده که با نگاهی غمبار و ناگزیر به دشتهای خزان زده ییلاق می نگرد و خود را تنها به دست حوادثی سپرده است، حادثه های که فرزندان پاییزاند. جدایی، سردی، شکست، تنهایی وبدتر فراموشی مهربانیها و نامهربانیهای ایل. ایلی که تنها چند قدم تا مرگ، تا پاییز، تا هیاهو وفریاد برای نان، تا شیون برای زنده ماندن دخترکان دورافتاده از چشمه های مهربان کوهستان فاصله دارد، ایل تنها چند قدم تا «شهر» آن دشمن کهنه فاصله دارد! تنها چند گام به تنهایی گامهای مادرانی که خاکسترهای اجاق منزل خود را دور می ریختند. تنها چند قدم به نزدیکی اشک مادران ایلی که برای دوباره آمدن پاییز، این نامهربان دشمن باران می آفریدند.
و اما پاییز تنها برای آن ایلی که یوردهای ییلاق خود را با وداعی ازجنس باران به دست باران می سپارد، پاییز نیست. پاییز برای همه پاییز است؛ برای آن کودک دبستانی که برای اولین بار خود را به دست نیمکت خشک و ترسناک مدرسه می سپارد، برای آن پیرمرد که دلهره سرمای چله رادر ذهن کهنه خویش مرور می کند و تکرار گونه یاد هولناک مرگ را با دود غلیظ قلیان به درون سینه اش می بلعد، برای آنکه از برای یک لقمه نان حلال نه، بلکه برای کیف و کفش مدرسه دختر خردسالش، پیشانی بلندش را به دست بیشرم و شرمگین!عرق سپرده است، برای آن که قرار است جوجههایش را آخر پاییز بشمارد و برای من که بنا به جبر روزگار، همیشه خدا، بوی پاییز را با طعم جدایی و فراق چشیده ام وبرای آنانکه بپا خواسته اند تا پاسخ اشک های گرم مادرشان و خستگیهای تکراری پدرشان را در پاییز بدهند،پاییز است.
پاییز برای همه و همیشه زمان پاییز است، حتی برای خورشید که چه دیر می آید و چه زود خود را بدست شب آن – نامهربان- می سپارد. ای پاییز ای پادشاه فصلها، ای حاکم شب های بلند و روزهای سرد، ای غمگین ترین نغمه زندگی، من اشکهای کودکی ام را بپای تو ریخته ام اما تو همچنان بی رحم ترینی! ای پاییز.
اینجانب احسان از خطه جنوب، دانشجوی رشته علوم اجتماعی در سرزمین شمال.