صـدای درد

این صدای کودکی هشت ماهه، در بستر سرد است که دنبال گوش شنوایی می گردد، اما آنچه که نیست همان است که او می خواهد و پیش تر پدرانش خواسته بود.

کودک از تب می پیچد و درد خویش را با اشکهای گرم تسکین می داد. در این لحظه درب خانه به صدا درآمد؛پس از لختی، صـدای جرجر در او را متوجه آمدن کسی کرد. کسی در راه است. فردی با افکار پریشان و فراری پشت در  از سرما به خود می لرزید. صدایی از مرد به گوش می رسید بسان صدای برخورد دو قلوه سنگ . آن صـدا صدای دندان هایـش بود که از سرمای زمان ، یارای همدیگر را نداشتند. شوریده و خاموش به داخل خانه قدم گذاشت. کودک همچنان گریان و نا آرام و پدر بی صدا و خاموش ، به خاموشی و خفتگی گوشهـای خاموش!

سرما بیـداد میکرد . سوزه ی باد وحشی با صدای کودک در هم می پیچیـد، هر کدام به دیگری آهنگی می افزود. گویی که هر دو همدردند. درون آتش بود و برون سرما. مادر هم چاره ای جز نگاه مایوسانه به چشمان گریان کودک  و لمس داغ تب آلود  او نداشت. پدر وقتی وارد خانه می شود کسی سئوالی نمی پرسد چرا که همه می دانند ، برف ، باران و سرما همه جا را فرا گرفته است و همه درها بسته است. دردها بی درمان مانده بود. آنچه که فراوان دیده می شد درد سرما و تب و هذیان بود. شب درازتر از همیشه بود و همه در انتظار طلوع خورشید خداوندی بودند! اما مگر ابرهای تیره ی آسمـان مجال چنین طلوعی را می دادند. هراز گاهی بابا که دستانـش را به هم فشرده بود باز می کرد و کودک را صدا می زد ولی  او همچنان گریان  و تنها با نگاهی درد آلود آنها را نگاه می کرد.

تا اینکه صبح در پرده ای از ابهام فرا رسید و در طلوع همه چیز را می دیدند بجز روشنی و گرمی چرا که آسمان را ابر و غبار و زمین را سرما و یخبندان فرا گرفته بود ولی کودک نمی دانست که صبح یا شب چیست. فقط و فقط درد را می شناخت و همه درمان خویش را بابا و مادر می پنداشت. آنهایی که خود در سرمای زمان غوطه ور شده بودند.

سرما همچنان زنده و درد همچنان باقی و چه سخت است اما شاید عادت به آن آسان!...